سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























اینجا دنیای ماست پس....بیاتو..............

 

رسم زندگی این است.یک روز کسی را دوست میداری و روز بعد تنهایی.به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده است. مثل یک مهمانی که به آخر میرسد و تو به حال خود رها میشوی.چرا غمگینی؟ این رسم زندگی است...

.


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/12ساعت 4:11 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

 

خدایاآنکه درتنهاترین تنهاییم تنهایم گذاشت...

خواهشی دارم تودرتنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نزار


نوشته شده در دوشنبه 90/5/10ساعت 4:3 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

خواستم تا بار دیگر چیزی بنویسم
 
اما نه قلم نوشت و نه کاغذ نوشته هایم را روی خود حک کرد
 
چرا که هر دو دانستندکه باید دوباره شرح و حال غم مرا بنویسند
 
قلم در دستانم شکست وکاغذ ها به هوا رفتند
افکارم به هم ریخت و چشمانم با بارش اشکهایش که پر از درد درون بود
 
ارمغان تازه ای به گو نه هایم بخشید
 
اما در خیال خود همیشه این رویا را می پروراندم
 
که دوستت دارم
 
اما من ساده دل به عشق تو داده بودم و همیشه با یاد نگاهت زندگی می کردم
 
ولی همین را بدان که عشق داستان است
و من در این عشق بازیچه ای برای تو بیش نبودم
 
نفرین بر این عشق و نفرین به بودن

نوشته شده در دوشنبه 90/5/10ساعت 4:2 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

امروز دیگه تنهانیستم امروز دیگه یه عالمه دوست دارم که به من خیانت نمی کنن مگر اینکه من به اوناخیانت کنم اخه میدونی خیلی باوفا هستن اسمشون غم وتنهایی هس از کنارشون بودن لذت میبرم اونا به من بغض و شکستنو هدیه دادن وای که چقدر وقتی بغض میکنم خوبه چون بعدش میزنم زیر گریه خالی میشم تنهایی خوبه چون بامنه همه جا توسختی ها دلتنگی ها کینه ها اشکها لبخند ها حالا میفهمم چقدر تنها بودن خوبه ازوقتی غمم به دنیا اومدبا تنهایی هام دوست شد کنارهم خوشیم ........حالا این دوستای من بم یاد دادن چطوری گریه کنم و چجوری به بقیه محبت کنم و چجوری احساس تنفر پیداکنم وای چقدر غممو تنهاییمو دوس دارم...........چشمک


نوشته شده در دوشنبه 90/5/10ساعت 3:39 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

خسته شدم از این روزای تکراری

از این شبای سرده بی قراری

تو باورم مرده دیگه خیالت

تو قلب من یخ زد عشقه محالت

 

 

.

 

.

.

برو که قلبی دیگه واسه ی تو نمی زنه

تو رویاهاش مردی دیگه اینجوری خیلی بهتره

برو که هیچ وقته دیگه سراغتو نمی گیره

تو رو فراموش کرده و در نبودت نمی میره

بدون شرح

 


نوشته شده در دوشنبه 90/5/10ساعت 3:21 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

خودت را

چند باری دیده ام

چند کلامی با هم صحبت کرده ایم

چند نگاهی رد و بدل

اما در خواب هایم

رویا ی تو را هر شب می بینم

و بار ها با تو همصحبت شده  ام

و بار ها در چشمهانت خیره شدم

و بار ها دوباره و دوباره با صدایت

.

.

.

من تو را از خواب هایم میشناسم

چقدر ما در خواب هایم به هم نزدیک تریم

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 11:43 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

وقتی میبینم دو سه خیابان آنورتر 

 

 در خانه های همین شهر شلوغ و مصنوعی
زیر همین آسمان خاک گرفته، هستی

وقتی میبینم صبح که بیدار می شوی

طلوع خورشید را از همان زاویه می بیی که من میبینم

بدنم به لرزه می افتد!

کاش میشد حالا که اینقدر نزدیک هستیم

این لرزه، در آغوش تو آرام می گرفت

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 11:39 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

باز خودمو گم کردم تو نقطه چین باید ها.... تو ترس حرف های اجباریه گفته نشده... تویه سلامی که میدونم معنی داره و من معنیشو نمیدونم... تو دروغ های تکراری که گفتنشون راحته... اما دلم رو به چه سادگی میشکنن.... توی اون نفس نفس زدن ها ی زیره بارون... توی همه ی ضده حالا... توی چشم انتظاریا... توی خدارو صدا صدا کردن و جوابی نشنیدن ها....خودم رو گم کردم....

 

هی دوره خودم میچرخم تا که راهه نجاتی پیدا کنم... اما نه....! مثله اینکه زندگی توی همین گم شدن ها خلاصه شده!!! انگار تور همین دایره ی تاریک به دنیا اومدم... انگار که همینجا میمیرم.... راستی! تو چراغ داری بهم غرض بدی؟!!! اینجا زیادی تاریکه!!! موقع یه نوشتن گاهی دستم خط میخوره...گاهی دوتا احساسم موقع ی نوشتن با هم غاطی میشه و یه چیزی میشه که من نمیشناسمش.... مثله الآن....

.

.

.

دفتره خاطراتم رو باز کردم... اومدم که یه چیزی بنویسم... اما فقط دفتر رو نگاه کردم... بعد از 4-3 دقیقه نوشتم :امروز هم عینه دیروز....

دیروز  هم نوشته بودم: عین دیروز!!!!
امروز همون فرداست!!! با این تفاوت که نقشه نا امیدی رویه اون پر رنگ تره!!! بر عکسه تو که هر روز تو خاطرم کم رنگ تر میشی...مثله امروز

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 11:33 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

مدتها بود این دل لعنتی غروبها که میشد بهانه نمیگرفت.. به در دیوار این خانه ی استخوانی نمیکوبید.. زورش به چشمهایم نمیرسید.. اما حالا.. دو سه روزیست دلتنگ میشوم.. دو سه روزیست میخواهم بیدلیل هق هق کنم.. شاید خیلی هم بی دلیل نباشد.. هر معلولی علتی دارد لابد.. آهنگ گوش میدهم و بهانه می آید سروقت چشمهام برای ابری شدن.. من قورت میدهم بغض را.. مقاومت میکنم.. سعی میکنم.. نمیشود.. تسلیم میشوم... بی سر و صدا صورتم غرق بلور میشود و من تماشا نمیکنم


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 11:25 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم
آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ، بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم
کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ، تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ، تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!
ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام چقدر سوت و کور است !؟
نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ، نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است
هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو، بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت، به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت
هستم تا هستی در این دنیای خاموش ، نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!
ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو، ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،
ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،
برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ، گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو!


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 11:24 عصر توسط غزال| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >