اینجا دنیای ماست پس....بیاتو..............
رسم زندگی این است.یک روز کسی را دوست میداری و روز بعد تنهایی.به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده است. مثل یک مهمانی که به آخر میرسد و تو به حال خود رها میشوی.چرا غمگینی؟ این رسم زندگی است... خدایاآنکه درتنهاترین تنهاییم تنهایم گذاشت... خواهشی دارم تودرتنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نزار امروز دیگه تنهانیستم امروز دیگه یه عالمه دوست دارم که به من خیانت نمی کنن مگر اینکه من به اوناخیانت کنم اخه میدونی خیلی باوفا هستن اسمشون غم وتنهایی هس از کنارشون بودن لذت میبرم اونا به من بغض و شکستنو هدیه دادن وای که چقدر وقتی بغض میکنم خوبه چون بعدش میزنم زیر گریه خالی میشم تنهایی خوبه چون بامنه همه جا توسختی ها دلتنگی ها کینه ها اشکها لبخند ها حالا میفهمم چقدر تنها بودن خوبه ازوقتی غمم به دنیا اومدبا تنهایی هام دوست شد کنارهم خوشیم ........حالا این دوستای من بم یاد دادن چطوری گریه کنم و چجوری به بقیه محبت کنم و چجوری احساس تنفر پیداکنم وای چقدر غممو تنهاییمو دوس دارم........... خسته شدم از این روزای تکراری از این شبای سرده بی قراری تو باورم مرده دیگه خیالت تو قلب من یخ زد عشقه محالت . . . برو که قلبی دیگه واسه ی تو نمی زنه تو رویاهاش مردی دیگه اینجوری خیلی بهتره برو که هیچ وقته دیگه سراغتو نمی گیره تو رو فراموش کرده و در نبودت نمی میره خودت را چند باری دیده ام چند کلامی با هم صحبت کرده ایم چند نگاهی رد و بدل اما در خواب هایم رویا ی تو را هر شب می بینم و بار ها با تو همصحبت شده ام و بار ها در چشمهانت خیره شدم و بار ها دوباره و دوباره با صدایت . . . من تو را از خواب هایم میشناسم چقدر ما در خواب هایم به هم نزدیک تریم وقتی میبینم دو سه خیابان آنورتر در خانه های همین شهر شلوغ و مصنوعی وقتی میبینم صبح که بیدار می شوی طلوع خورشید را از همان زاویه می بیی که من میبینم بدنم به لرزه می افتد! کاش میشد حالا که اینقدر نزدیک هستیم این لرزه، در آغوش تو آرام می گرفت هی دوره خودم میچرخم تا که راهه نجاتی پیدا کنم... اما نه....! مثله اینکه زندگی توی همین گم شدن ها خلاصه شده!!! انگار تور همین دایره ی تاریک به دنیا اومدم... انگار که همینجا میمیرم.... راستی! تو چراغ داری بهم غرض بدی؟!!! اینجا زیادی تاریکه!!! موقع یه نوشتن گاهی دستم خط میخوره...گاهی دوتا احساسم موقع ی نوشتن با هم غاطی میشه و یه چیزی میشه که من نمیشناسمش.... مثله الآن.... . . . دفتره خاطراتم رو باز کردم... اومدم که یه چیزی بنویسم... اما فقط دفتر رو نگاه کردم... بعد از 4-3 دقیقه نوشتم :امروز هم عینه دیروز.... دیروز هم نوشته بودم: عین دیروز!!!! مدتها بود این دل لعنتی غروبها که میشد بهانه نمیگرفت.. به در دیوار این خانه ی استخوانی نمیکوبید.. زورش به چشمهایم نمیرسید.. اما حالا.. دو سه روزیست دلتنگ میشوم.. دو سه روزیست میخواهم بیدلیل هق هق کنم.. شاید خیلی هم بی دلیل نباشد.. هر معلولی علتی دارد لابد.. آهنگ گوش میدهم و بهانه می آید سروقت چشمهام برای ابری شدن.. من قورت میدهم بغض را.. مقاومت میکنم.. سعی میکنم.. نمیشود.. تسلیم میشوم... بی سر و صدا صورتم غرق بلور میشود و من تماشا نمیکنم همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم
زیر همین آسمان خاک گرفته، هستی
امروز همون فرداست!!! با این تفاوت که نقشه نا امیدی رویه اون پر رنگ تره!!! بر عکسه تو که هر روز تو خاطرم کم رنگ تر میشی...مثله امروز
آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ، بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم
کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ، تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ، تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!
ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام چقدر سوت و کور است !؟
نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ، نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است
هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو، بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت، به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت
هستم تا هستی در این دنیای خاموش ، نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!
ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو، ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،
ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،
برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ، گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو!